همه ما با داستانهایی بزرگ شدیم که از یادآوری آنها قند در دلمان آب میشود. فارغ از جنسیتی که داریم روزهایی بوده که مادر یا پدر برایمان قصه گفته اند. اگر خوشبختترین بودیم مادربزرگ و پدربزرگ برایمان از داستانهایی گفتهاند که از یادآوری آنها احساسات متفاوتی داشته و داریم. بعضی اوقات داستانها به قدری عجیب بودند که حس میکردیم جایی در وسط موهایمان یک جفت شاخ درآوردهایم. اگر هم بیشتر غرق در افسانهها شدیم حتی شاید با تکشاخ همزادپنداری کردیم.
گاهی از ته دل خندیدیم و آرزو کردیم جای افراد حاضر در افسانهها باشیم و گاهی خودمان را جای آنها گذاشتیم، احساساتی شدیم و شاید برای آنها گریستیم. هزاران تجربه در شنیدن داستان هم که داشته باشید، شنیدن داستان از زبان درخت بلوط 400 ساله شور و حال دیگری دارد.
ساعاتی را در کنار بلوط 400 ساله لیشک سیاهکل گذراندم و او افسانههایی در مورد درختان برایم گفت. چه آنها که به چشم دیده و چه آنها که از باورهای مردم میداند و حتی شاید از اقلیمها و سرزمینهای بسیار دور باد به گوشش رسانده باشد.
روی خاک نمدار باران خورده و زیر سایهاش نشستم و از بلوط 400 ساله خواستم در مورد خودش برایم بگوید. او گفت که از نظر مردم بلوطها مادر درختان جنگل و دایه زندگیبخش فرزندان خود و سایر درختان هستند و معمولا زندگی طولانی دارند. مردم آنها را نماد استحکام، قدرت، شجاعت، استقامت، ماندگاری، باروری، اشراف و وفاداری میدانند. حتی در زمانهای قدیم بلوط از پدر به قباله دختران و پسران منتقل میشد. داستانهایی که میخوانید افسانههایی است که بلوط 400 ساله لیشک سیاهکل برایم از سراسر کرهزمین تعریف کرد. درختان از طریق ریشههایشان با هم صحبت میکنند.
بلوط 400 ساله با داستانی در مورد پرندهای شبزی به نام پوتو شروع کرد که مرا به یاد داستان معروف هانسل و گرتل برادران گریم انداخت. این پرنده شبها آوازی غمانگیز میخواند. ساکنان پرو معتقدند خواهر و برادری بودند که به دلیل اصرار نامادری به پدر در جنگل رها میشوند.
مانند داستان هانسل و گرتل بار اول با خردهنانهایی که همراه داشتند راه برگشت را پیدا کردند، اما بار دوم پدر جیبهای آنها را خالی کرد تا در جنگل گم شوند. مادر جنگل آنها را به شکل پرنده آوازهخوان درآورد تا بتوانند در جنگل به زندگی خود ادامه دهند.
در مورد گم شدن کودکان در جنگل داستان معروف دیگری در ونزوئلا هم وجود دارد. جمعی از بچه های روستا از سر شیطنتهای کودکانه قایقی را میدزدند و به داخل آب میاندازند. آنها کمی بعد در جنگل گم میشوند. وقتی در حال گریه کردن بودند، زمزمههایی از یک درخت آرامشان میکند. صدا از درخت نخل محلی آن منطقه میآمد. درخت از میوههایش به آنها بخشید و باعث نجاتشان از گرسنگی شد. به درختان دیگر معرفیشان کرد و به بچهها یاد داد، چطور زندگی کنند. درخت نخل محلی به آنها غذا میدهد تا بتوانند زنده بمانند. درخت به دلیل سخاوتی که در مقابل بچهها داشت به “درخت زندگی” معروف شد.
مردم قبایل وارائو (Warrau) در آمریکای جنوبی معتقدند این بچهها از نیاکانشان میدانند. بنابراین آنجا ماندند و قبیله را ایجاد کردند. این مردم روی قایق زندگی میکنند و قبل از یادگیری ابتداییترین مهارتهای حرکتی، شنا کردن یاد میگیرند. آنها تغذیه خاصی هم دارند و رژیم غذاییشان به میزان زیادی شامل ماهی و میوه همان درخت زندگی است که روزی جان اجدادشان را نجات داده است.
به آسمان چشم میدوزم. ستارهای که در پهنای آسمان چشمک میزند، من را یاد شازدهکوچولو میاندازد و درختان بائوباب که هر روز آنها را از بین میبرد تا مبادا ریشههای قوی آنها تمام سطح سیاره کوچکش را بگیرند. این درختان نه تنها در داستان شازده کوچولو و در سیارهاش زندگی و رشد میکنند، در جنگلهای ماداگاسکار آفریقا و حتی گونههای مختلف آن در مناطق مختلف جهان وجود دارند.
داستان بائوبابها با ریشههای عجیبشان پیوند خورده است. ریشههایی که به گفته بسیاری از افسانهها سر در آسمان دارند. در افسانهای نقل شده که یکی از خدایان به رویش درخت بائوباب در باغ خانهاش اعتراض داشت. بنابراین درخت را از ریشه درآورد و روی دیوار بهشت انداخت، درخت بائوباب دوباره، ولی اینبار به صورت وارونه روی زمین نشست و به همان صورت به رشد خود ادامه داد.
داستان دیگری در مورد بائوباب میگوید: خداوند این درخت را در زمین کاشت و بائوباب شروع به راه رفتن کرد، خداوند آن را متوقف کرد و وارونه در زمین کاشت. در بعضی از افسانهها هم در مورد مغرور بودن درخت بائوباب داستانهایی گفته شده است. حتی بائوبابی 1500 ساله در دربی (Derby) شهری در جنوب استرالیا زندگی میکند که در بدنه توخالی آن زندانیان را حبس میکردند.
حرف از غرور شد و یاد افسانهای چینی افتادم که بلوط 400 ساله برایم تعریف کرد. در چین مرد نقاشی زندگی میکرد. مهارتش به اندازهای بود که تشخیص نقاشیهایش از تصاویر واقعی کار آسانی نبود. روزی از روزها امپراطور میخواست مسابقهای برگزار کند و به بهترین نقاشی از چهره خودش جایزه بدهد. بنابراین نقاشها از سراسر کشور فراخوانده شدند. نقاش قصه ما هم که مطمئن بود ماهرتر از خودش وجود ندارد، با نقاشهای خودش به نزد وزیر رفت.
وزیر با دیدن نقاش و غروری که داشت، گفت: به انتهای رود “لی” برو و بهترین نقاش عالم را ملاقات کن. نقاش پس از پرسوجوی بسیار از وسط جنگلها میگذرد و تا در انتهای رود متوجه آبشارهایی میشود که از کوه جاری بودند و انعکاسی که در آب داشتند و مه جادویی که از آب بلند میشد و به آرامی محو میشد. دیدن این حجم از زیبایی حیرتزدهاش میکند. خجالت زده میشود و میبیند هنرمندتر از مادر جنگل نقاشی وجود ندارد.
از بلوط 400 ساله در مورد وضعیت طبیعی جنگل لیشک سیاهکل پرسیدم و اینکه چقدر میتوان به بازگشت حیاتوحش و گونههای علفی امید داشت؟ گیاه بنفش کوچک و نحیفی را نشانم داد و گفت: هنوز جنگل توان حفاظت از منابع خودش را دارد.
هنوز اندک زمانی مانده تا دست به کار شوید. ریههای زمین به طور کامل درگیر نشده و راهی برای ترمیم آن هست. وقت دارید تا با اهدای ریه به زمین زندگی آینده خودتان را نیز تضمین کنید.
برای دانهدانه گیاهان و حیوانات و حشرات بکارید. حتی اگر میخواهید من هم زنده باشم تا داستان شما و نسل عجیب حمایتگر شما را سینهبهسینه برای آیندگان نقل کنم. هنوز عمر بسیاری برای زندگی من باقی مانده است.